حنا كوچولوي ماحنا كوچولوي ما، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

حنا،قشنگ ترين بهانه ي زندگي ما

تمشك شيرين من

سلام تمام هستي مامان وبابا،الان حدودا" 1/2 سانتي هستي درست اندازه ي يي تمشك كوچولووخوشمزه.  فدات بشم الهييييييييييييييي ريزه ميزه ي من، عاشقتم آخ كه چقدر بي تاب ديدنتم.خيلي خوشحالم كه دارمت و هر لحظه خداروشكر ميكنم كه تو رو به منوبابايي هديه داد، خدا كنه لياقت داشتنت روداشته باشيم . خدايا تمشك كوچولوي مارودر پناه خودت حفظ كن... آمين . ...
29 مهر 1392

تولد بابایی

سلام گل مامان ،امشب شب تولد باباییه،از طرف هردومون تولد بهترین بابای دنیا رو تبریک میگم،آرزو میکنم همیشه سالم وسلامت باشه و سایه اش بالای سرمون،انشاالله تولد ١٢٠ سالگیشو سه تایی باهم جشن بگیریم،کوچولوی من یادت باشه که بابای تو بهترین بابای دنیاست و تنها کسیه که همیشه میتونی بهش تکیه کنی و تنها کسیه که همه چیزای خوب دنیا رو واسه تو میخواد ،باید به وجودش افتخار کنی.     عشق من ،همسر خوبم، تولدت مبارک، عاشقانه  و بیشتر از همیشه دوستت دارم.به خاطر همه ی خوبیهات،همه ی مهربونیهات ازت سپاسگذارم.                      ...
9 مهر 1392

24 روزگی جنینی

سلام عشق مامان،اگه اشتباه نکنم امروز ٢٤ روزه شدی فدات بشم من که انقدر آرومی،تا حالا اصلا" اذیتم نکردی  هفته ی بعد باز باید برم دکتر که دقیقا" بهم بگه کی به دنیا میای و میتونیم بغلت کنیم و حسابی بوس بوسیت کنیم،آخ که چقدر منتظر اون روزیم کوچولوی من عشق من با وجودت به زندگی من وبابایی رنگ و بوی تازه ای دادی انقدر زندگیمون سرشار از عشق توشده که نمیتونم با هیچ کلمه ای وصفش کنم تنها آرزومون اینه که سالم باشی و تنها دعامون اینه که خدای مهربون برای ما حفظت کنه.آمین.  ...
7 مهر 1392

اولین تصویر سونوگرافی

کوچولوی نازم این اولین عکسته تو سه هفتگیت ،خیلی کوچولویی اصلا" دیده نمیشی ،این گلم وقتی از پیش دکتر اومدیم خونه بابایی بهمون داد. ...
4 مهر 1392

اولين خاطره ي با تو بودن

كوچولوي دوست داشتني من،دو روز پيش رفتم آزمايشگاه تست دادم گفتن عصر ساعت 6 جوابش آماده ميشه هم من هم بابايي خيلي استرس داشتيم به هر طريقي تا ساعت 6 سر خودمو گرم كردم كه لحظه ها سپري بشن،عصر بابايي رفت جواب آزمايشو بگيره سر ساعت6 زنگ زد و گفت جواب مثبته،هردومون از خوشحالي گريمون گرفته بود،فوري زنگ زدم به عمه زينب و بهش گفتم آخه اونم منتظربود خيلي خوشحال شد، بعدشم به همه حظورتو اعلام كرد  ديروز صبح بابايي زنگ زد به دكترمو وقت گرفت برامون ساعت 4 با عمه زينب رفتيم پيش دكتر كه براي اولين بار ببينمت،خيلي استرس داشتم دل تودلم نبود همش ميترسيدم كه جواب آزمايش اشتباه باشه بعد از كلي منتظر شدن ساعت...
3 مهر 1392
1